پناه بر خدا. من واقعاً در انزوا فرورفته‌ام. یا یهتر بگوییم: انزوا در من فرورفته‌ست. در سه هفته‌ی اخیر با دو نفر مکالمه داشته‌ام. منظورم از مکالمه این‌ست که لااقل یک‌ربع بنشینید و با یک نفر خب‌چه‌خبروار از روزهای اخیرتان و زندگی گفت‌وگو کنید. آن دو نفر هم خودشان زورم کردند که صحبت کنیم. وگرنه من حرفی نمی‌زدم.

آخرین بار که در زمینه‌ی ارتباطاتم چنین احساسی داشته‌ام به سه سال پیش برمی‌گردد. نهایتاً ارتباطم را با نزدیک‌ترین دوستان آن زمانم قطع کردم. فکر می‌کردم تنها هستم و اهمیتی برای ایشان ندارم.

امّا این بار، خودم هستم که جواب نمی‌دهم. که وقت‌های خالی‌ام گم‌وگور می‌شوم. که پی‌درپی مریضم. که مدام -حتّی در همین لحظات نگارش این یادداشت- سرم درد می‌کند.

خیلی حسّاس شده‌ام. خیلی آسیب‌پذیر. بخشی‌ش به همان گه معرفه برمی‌گردد.

بخش بزرگی‌ش، حالا که فکر می‌کنم.

دلم می‌خواهد تاریخ بخوانم. هرگز چنین میلی به تاریخ خواندن نداشته‌ام. احساس می‌کنم از شرایط فعلی، عبورم می‌دهد. نمی‌توانم دقیقاً بگویم چرا و چه‌طور. امّا می‌توانم بگویم حتّی مهم نیست تاریخ کدام کشور باشد. مهم سرگذشت انسان بودن‌ش است. که هماهنگ با تمامی کلیشه‌ها، فکر می‌کنم آموزنده‌ست.

دوره‌ای از زندگی‌ام دارد به پایان می‌رسد. با شوق و خوش‌حالی شروع شد و به گه تمام شد. و من هنوز برای زندگی کردن کنجکاوم.

هنوز دوست دارم بدانم این داستان کجا به اوجش می‌رسد و کجا رو به زوال می‌رود.

من نمی‌دانم که در دوره‌ی جدید زندگی‌ام چه خواهد شد. می‌دانم پشتو یادخواهم گرفت، رمان خواهم خواند، ساز و رقص یاد خواهم یاد خواهم گرفت و یک‌سری چیزهای دیگر. همینکه این حجم باورنکردنی خواندنی در جهان هست امیددهنده‌ست. و حجم آدم‌های دیده‌. تجربه‌های ناکرده. 

و زندگی من روز‌به‌روز عجیب‌تر می‌شود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یه رسانه واسه انتقال افکارم استاد رائفی پور دانلود مقاله آب شیرین کن نا تمام ثبت شرکت پاپیتال والیبال Andrea