چهقدر همهجا پر از خشونتست. میخواهم این جملهی به نظر آبگوشتیام را با یک جملهی آبگوشتی دیگر به غایت برسانم: و چهقدر هیچکس به هیچکس اعتمادی نمیکند. نه. من از بلاهای احتمالیای که ممکن است سرم بیاید نمیترسم. جسارت مواجهه و دفاع از خودم را دارم. من از روترشی این جماعت و پاچهگیری بیمناسبتشان در رنج و واهمهام.
من را چپاندهاند میان بزرگسالها. من بزرگسال نیستم. من از جامعهپذیری بیزارم. از یادآوری اینکه بالاخره و در شانزدههفده سالگی پذیرفتهام که باید بقیه پولت را بشماری غمگین میشوم. حالا زندگی میخواهد حالیام کند که خشونت آدمها را ببین. اعتماد نکن. بگذر. اوّل به خودت برس و بعد به بقیه. و من ازین شیرفهم شدن بیزارم.
فکر میکنم که کدام صورت از من واقعیترست. آدمی که حرفگوشنکن و خودسر و خودرای ست و اگر نتواند حرفش را به کرسی بنشاند عمراً هم از حرفش کوتاه بیاید و زبانش گزندهست؛ یا آدم هفده سالهای که در تاریکی روی لپتاپ مچاله شده و با پیگیری غریبی میکند. چندروز پیش رفتم حافظ نسخهی غنی-قزوینی خریدم. حافظ خوب نداشتیم خانه. ازین مثلاً «نفیس»ها داشتیم که کاغذهاش گلاسه و خطّش نستعلیقست منتها معلوم نیست بیتهاش از دهان حافظ درآمده یا الاغ. حافظ جدیدم خیلی برایم عزیز شده و شب حتماً دقّت میکنم که جای خاصّی از کنار تختخوابم باشد. منظورم اینست که همچین کسخلی هستم. دیوان حافظ میگذارم کنارم که احساس آرامش بگیرم.
آنوقت همهجا ازینگونه خشنست. من بزرگسال نیستم و از جامعهپذیری هم بیزارم. از تصوّر دورویی آدمها رعشه میگیرم. «مال»ِ دنیا و اینجور چیزها هم نه.
قرار بود ببینمش. هفتهی پیش. چون از قبل قول داده بودم و راه نداشت نروم. پیامک داد مادرش مهمانش شده و آخر هفته «چیز» کنیم و آخر هفته نه من و نه او حرفی مبنی برین «چیز کردن» نزدیم. آخ عزیز دلم. عزیز دلم. من هنوز آدمها را در مترو و کوچه و خیابان به شکل توابعی از تو میبینم. از دور که آدمها را میبینم گمان میکنم تویی و چه امشب بالبال میزنم از تنگدلی. و همچنان راسخم در تصمیم ندیدنت. تو این کثافت را به زندگی من آروردی. این کثافت بزرگ شدن را. کثافت جزئیات ملالآور زندگیت. غیبتها و بیتوجّهیها و بیشعوریها و نوسانهای دلبههمزنندهات. به نظر میآید که من هم دارم میکشم بیرون و این «بیرون کشیدن» هم جز لاینفکّ همین کثافت جامعهپذیریست. اینکه خارخار دیدن تو، معاشرت با تو محو میشود. چون نشده. و لابد آدمیزاد باید عبور کند. عزیز دلم.
صدای ورور آرامشبخش همسایهمان در پشت دیوار قطع شده. شارِِژ لپتاپ رو به اتمامست و حافظ غنی-قزوینیام هم نمیدانم کجاست. یک روز را از دست دادم.
درباره این سایت