ممیّز



پناه بر خدا. من واقعاً در انزوا فرورفته‌ام. یا یهتر بگوییم: انزوا در من فرورفته‌ست. در سه هفته‌ی اخیر با دو نفر مکالمه داشته‌ام. منظورم از مکالمه این‌ست که لااقل یک‌ربع بنشینید و با یک نفر خب‌چه‌خبروار از روزهای اخیرتان و زندگی گفت‌وگو کنید. آن دو نفر هم خودشان زورم کردند که صحبت کنیم. وگرنه من حرفی نمی‌زدم.

آخرین بار که در زمینه‌ی ارتباطاتم چنین احساسی داشته‌ام به سه سال پیش برمی‌گردد. نهایتاً ارتباطم را با نزدیک‌ترین دوستان آن زمانم قطع کردم. فکر می‌کردم تنها هستم و اهمیتی برای ایشان ندارم.

امّا این بار، خودم هستم که جواب نمی‌دهم. که وقت‌های خالی‌ام گم‌وگور می‌شوم. که پی‌درپی مریضم. که مدام -حتّی در همین لحظات نگارش این یادداشت- سرم درد می‌کند.

خیلی حسّاس شده‌ام. خیلی آسیب‌پذیر. بخشی‌ش به همان گه معرفه برمی‌گردد.

بخش بزرگی‌ش، حالا که فکر می‌کنم.

دلم می‌خواهد تاریخ بخوانم. هرگز چنین میلی به تاریخ خواندن نداشته‌ام. احساس می‌کنم از شرایط فعلی، عبورم می‌دهد. نمی‌توانم دقیقاً بگویم چرا و چه‌طور. امّا می‌توانم بگویم حتّی مهم نیست تاریخ کدام کشور باشد. مهم سرگذشت انسان بودن‌ش است. که هماهنگ با تمامی کلیشه‌ها، فکر می‌کنم آموزنده‌ست.

دوره‌ای از زندگی‌ام دارد به پایان می‌رسد. با شوق و خوش‌حالی شروع شد و به گه تمام شد. و من هنوز برای زندگی کردن کنجکاوم.

هنوز دوست دارم بدانم این داستان کجا به اوجش می‌رسد و کجا رو به زوال می‌رود.

من نمی‌دانم که در دوره‌ی جدید زندگی‌ام چه خواهد شد. می‌دانم پشتو یادخواهم گرفت، رمان خواهم خواند، ساز و رقص یاد خواهم یاد خواهم گرفت و یک‌سری چیزهای دیگر. همینکه این حجم باورنکردنی خواندنی در جهان هست امیددهنده‌ست. و حجم آدم‌های دیده‌. تجربه‌های ناکرده. 

و زندگی من روز‌به‌روز عجیب‌تر می‌شود.


چه‌قدر همه‌جا پر از خشونت‌ست. می‌خواهم این جمله‌ی به نظر آبگوشتی‌ام را با یک جمله‌ی آب‌گوشتی دیگر به غایت برسانم: و چه‌قدر هیچ‌کس به هیچ‌کس اعتمادی نمی‌کند. نه. من از بلاهای احتمالی‌ای که ممکن است سرم بیاید نمی‌ترسم. جسارت مواجهه و دفاع از خودم را دارم. من از روترشی این جماعت و پاچه‌گیری بی‌مناسبتشان در رنج و واهمه‌ام.
من را چپانده‌اند میان بزرگ‌سال‌ها. من بزرگ‌سال نیستم. من از جامعه‌پذیری بیزارم. از یادآوری اینکه بالاخره و در شانزده‌هفده سالگی پذیرفته‌ام که باید بقیه پولت را بشماری غمگین می‌شوم. حالا زندگی می‌خواهد حالی‌ام کند که خشونت آدم‌ها را ببین. اعتماد نکن. بگذر. اوّل به خودت برس و بعد به بقیه. و من ازین شیرفهم شدن بیزارم. 
فکر می‌کنم که کدام صورت از من واقعی‌ترست. آدمی که حرف‌گوش‌نکن و خودسر و خودرای ست و اگر نتواند حرفش را به کرسی بنشاند عمراً هم از حرفش کوتاه بیاید و زبانش گزنده‌ست؛ یا آدم هفده ساله‌ای که در تاریکی روی لپ‌تاپ مچاله شده و با پیگیری غریبی می‌کند. چندروز پیش رفتم حافظ نسخه‌ی غنی-قزوینی خریدم. حافظ خوب نداشتیم خانه. ازین مثلاً «نفیس»ها داشتیم که کاغذهاش گلاسه و خطّش نستعلیق‌ست منتها معلوم نیست بیت‌هاش از دهان حافظ درآمده یا الاغ. حافظ جدیدم خیلی برایم عزیز شده و شب حتماً دقّت می‌کنم که جای خاصّی از کنار تخت‌خوابم باشد. منظورم این‌ست که همچین کس‌خلی هستم. دیوان حافظ می‌گذارم کنارم که احساس آرامش بگیرم.
آن‌وقت همه‌جا ازین‌گونه خشن‌ست. من بزرگ‌سال نیستم و از جامعه‌پذیری هم بیزارم. از تصوّر دورویی آدم‌ها رعشه می‌گیرم. «مال»ِ دنیا و این‌جور چیزها هم نه.
قرار بود ببینمش. هفته‌ی پیش. چون از قبل قول داده بودم و راه نداشت نروم. پیامک داد مادرش مهمانش شده و آخر هفته «چیز» کنیم و آخر هفته نه من و نه او حرفی مبنی برین «چیز کردن» نزدیم. آخ عزیز دلم. عزیز دلم. من هنوز آدم‌ها را در مترو و کوچه و خیابان به شکل توابعی از تو می‌بینم. از دور که آدم‌ها را می‌بینم گمان می‌کنم تویی و چه امشب بال‌بال می‌زنم از تنگ‌دلی. و همچنان راسخم در تصمیم ندیدنت. تو این کثافت را به زندگی من آروردی. این کثافت بزرگ شدن را. کثافت جزئیات ملال‌آور زندگی‌ت. غیبت‌ها و بی‌توجّهی‌ها و بی‌شعوری‌ها و نوسان‌های دل‌به‌هم‌زننده‌ات. به نظر می‌آید که من هم دارم می‌کشم بیرون و این «بیرون کشیدن» هم جز لاینفکّ همین کثافت جامعه‌پذیری‌ست. اینکه خارخار دیدن تو، معاشرت با تو محو می‌شود. چون نشده. و لابد آدمی‌زاد باید عبور کند. عزیز دلم.
صدای ورور آرامش‌بخش همسایه‌مان در پشت دیوار قطع شده. شارِِژ لپ‌تاپ رو به اتمام‌ست و حافظ غنی-قزوینی‌ام هم نمی‌دانم کجاست. یک روز را از دست دادم.


۱- یک‌چیزهایی دوباره دارند هجوم می‌آورند سمتم. خاطراتی از گذشته. یادآوری سختی‌هایی که گذرانده‌ام. بیش‌تر از قبل متوجّه این می‌شوم که چه‌قدر همه‌چیز به‌هم‌پیوسته و درهم‌پیچیده‌ست. 

۲- می‌خواستم روز تولّدم چیزهایی که باید را بنویسم. امّا نشد. خانه‌ی برناردا آلبا را دیدم. من هم خانه‌ام خفقان خانه‌ی برناردا آلبا را داشته و هم کشورم. یک‌جاهایی نمی‌دانستم از کدام جهت باید هم‌ذات‌پنداری کنم. چه پایان خوبی هم داشت:« کوچک‌ترین دختر برناردا آلبا، باکره مرد»

۳- دوبار آخری که شدم موقع کشیدن درد فقط به خودکشی فکر کردم. هیچ‌چیزی ازین درد بدتر نمی‌تواند باشد. قرص‌ها را قطع کرده‌ام و از دکترها خسته‌ام. مستاصلم. هرماه از کشیدن چنین رنجی ناگزیرم. تمام بدنم نابود می‌‌شود. رو به زوال می‌روم. داروها را عوض می‌کنند و هر دارو بازی جدیدی درمی‌آورد و لعنتی این داروها هورمونند. هربار وقتی تمام می‌شود احساس می‌کنم چندگلّه اسب از روی بدنم رد شده‌اند. کاش می‌شد بروم عمل کنم و رحم و تخمدان را بردارند. یا کلّاً برم دارند از روی زمین. یا یک گهی بخورند. من نمی‌توانم با این رنج به زندگی ادامه دهم.

۴- برای علی یک ویس یازده دقیقه‌ای گرفته بودم که به لطف اینترنت گه پرید. حالم را چندروز واقعاً بهتر کرد. چه‌قدر جهان‌بینی‌اش را دوست دارم و در مواجهه با او احساس رام‌شدگی می‌کنم. باید یک‌روز سفر کنم و بروم پیشش.

۵- خانواده دیوانه‌ام کرده. نمی‌دانم باید چه کنم. واقعاً نمی‌دانم و امروز باز بعد یکی دو هفته زدم زیر گریه. دارم له می‌شوم. باری که می‌کشم خیلی بیش‌تر از توان من‌ست. خیلی بیش‌ترست.

۶- روان‌کاو معقول پیدا کرده‌ام و یک هفته ست که پیدا کرده‌ام و هنوز زنگ نزده‌ام برای هماهنگی.

۷- درس نمی‌خوانم. کاش درس بخوانم. کاش کاش کاش کاش.

۸- من را بگو آمدم افسردگی‌ام را بروز بدهم. روز سوّم پروژه‌ی بروز دادن رفیقم زد زیر گریه. که تو ناراحتی و من نمی‌دانم چه کنم و دوستت داریم و خوب باش و این‌ها. و بعد چنین واکنش‌هایی از دیگران هم گرفتم. باعث شد بروز دادن متوقّف شود و به تظاهر جلویشان رضا بدهم.

آخ. کاش تا بهمن همه‌ی این‌ها خوب شود و چیزی که می‌خواهم را از دست ندهم. 


 دیشب زدم زیر گریه و فکر کردم که دیگر هیچ‌چیز، هیچ‌چیز مرا از کثافتی که در آن هستم بیرون نخواهد کشید. دوهفته‌ای می‌شود که در میانه‌ی روز باطری خالی می‌کنم. ساعت به شش نرسیده خنگ می‌شوم و نمی‌توانم ادامه دهم. سیر خواب شدن معنی‌اش را یک‌سره برایم از دست داده. سرم گیج رفت و قلبم تندتر طپید و پشت‌بندش اشک‌هام ریخت پایین.

در واکنش به حمله‌ی افسردگی بوستان خواندم. مگر خدا به من عقلی دهد. چیزی در منطق خشک، نصیحت‌های پیرمردی و خطابه‌های منفعت‌طلبانه‌ی سعدی هست که آرامم می‌کند. گریه‌ام قطع شد. ولی با غم و اضطراب خوابیدم، شاید که فردا واقعاً روز دیگری باشد.

کاش جواب آزمایش خونم بیاید و بدنم یک مرگی‌ش باشد. فقر آهنی، ویتامین دی‌ای چیزی. کاش از افسردگی جَسته باشم. من خسته‌ام و قرار نیست فعلاً استراحتی در کار باشد. باید با همین خستگی خودم را بکشانم تا مقصد. من به روح و ذهنم حق می‌دهم که بیمار شده باشد. من به جسمم بابت این کاهش هفت کیلویی وزنم، بی‌که خواسته باشم حق می‌دهم. اوضاع نابه‌سامان‌ست و من هفت جان ندارم و بدنم را از جنس پوست کرگدن نساخته‌اند. از جنس آدمم و غالب چیزها درین‌جا دردناکند. 

استراحتی در کار نیست. دیشب که می‌خواستم بخوابم همین را برای خودم نوشتم. یک روزهایی هم بناست تا خرخره رنج بکشم. مثل امروز. که روزِ دیگری نبود و ادامه‌ی دوسه‌ساعت واپسین دیروز بود.  و یک روزهایی بهتر باشم تا این دوران به سر برسد. کاش ته این ماجرا چیزی از من مانده باشد. 

من دوستان خیلی خوبی دارم. و ادبیات را دارم. و باید بتوانم با این دو از پسش بربیایم. منظورم از «از پس برآمدن» گریه نکردن نیست، منظورم به تعویق نینداختن کارم‌ست. 

و فقط ده روز دیگر هفده ساله می‌شوم.


آخ که چه دل‌خوشم با ادبیات. 

و کسی نمی‌تواند ادبیات را از من بگیرد. و این «عیش مدام» را چه خوب پرانده بودی آقای فلوبر.

قسمتی از پهنای دیوان فروغم سیاه شده. قسمت مربوط به دو سه دفتر آخر. همان اتّفاقی که برای شانزده جزو قرآن عثمان‌طه‌م افتاده بود. وقتی که قرآن حفظ می‌کردم. و چه خوشایندست این تعویض کتاب مقدّس.

قابوس‌نامه و گلستان و شاهنامه. آخ. پس نیفتم.


مسئله تمام مدّت جلوی دماغم بود. نمی‌تونستم ببینمش، به دلایلی که نمی‌دونم. 

من تو تعیین حد و مرزها مشکل دارم. تو تخمین میزان انرژی‌ای که باید گذاشت یا احساساتی که باید صرف کرد. و تو این قضیه تمام ابعاد زندگی‌م محسوسه. معمولاً وقتی کسی که دوستش دارم حال بدی داره، این‌قدر غصّه می‌خورم که حالم از اون بدتر می‌شه. من وماً تو شادی آدم‌ها سهیم نمی‌شم. تو غمشون چرا.

بچّه که بودم همیشه خرید زهرمارم می‌شد. ناراحت بودم اون روز. چون بسته‌ها رو می‌گرفتم دستم و از جایی رد می‌شدم که توش بچّه‌ی کار نشسته بود. سروته همه‌ی خوش‌حالی‌ای که می‌تونست وجود داشته باشه همون‌جا هم می‌اومد.

هنوز هم همینم. تقریباً هیچ‌وقت خوش‌حالی رو غیر زمان خوش‌حالی اطرافیانم تجربه نکرده‌م. و می‌دونید، این روحیه‌ی نابودکننده‌ایه، وقتی شما ایران زندگی می‌کنید.

وقتی از همه‌طرف داره سرتون می‌آد. وقتی گه همه‌چیز رو گرفته. وقتی حال خونواده‌تون بده، خیلی بد. وقتی هرروز تو راه مدرسه به خونه یک‌سری بچّه می‌بینید که حالشون بده و دیگه می‌شناسیدشون. وقتی مدّت‌ها عاشق آدمی هستید که مدام افسرده‌ست و تلاشی برای بیرون اومدن نمی‌کنه. وقتی فکر می‌کنید باید باید سوپرهیرو باشید و حال همه رو خوب کنید ولی خب، یک موجود ریقوی هفده‌ساله‌اید. 

من خوردم زمین. من فهمیدم سوپرهیرو نیستم. نجات‌دهنده نیستم. نمی‌تونم یه‌تنه آستین‌بالا بزنم، دستم رو فروببرم تو گه و خلقی رو از گه بیرون بکشم. خودم افتادم اون تو. بعد شروع کردم به دست و پا زدن. حالم از خودم بهم می‌خورد که نتونسته‌م کمکی کنم. خودم نیازمند کمک شدم. درد کشیدم. افسردگی کشیدم و بارها و بارها فکر کردم وقتشه که تموم شه. 

خیلی زمان می‌خواست که بفهمم اون مدل زندگی جواب نمی‌ده. که انرژی من محدوده. که حدّی از خودخواهی شرط لازمه برای بقا. که اوّل خودم باید خوش‌حال باشم، بعد فکر کنم به بقیه. آیا الآن تونسته‌م خودم رو از اون مدل زندگی جدا کنم؟ خیر. هنوز به نظرم سبک زندگی‌ای غیر از چیزی که درین هفده سال باهاش زندگی کرده‌م، بی‌رحمانه می‌آد. اینکه از کنار آدمی که وضعیت مناسبی نداره عبور کنی و لااقل دلت به درد نیاد بی‌رحمانه‌ست. 

وجه منطقی مغزم امّا می‌گه آره، بی‌رحمانه‌ست. امّا با داشتن سبک زندگی سابقت، عملاً زندگی امکان‌پذیر نیست. از طرفی نگاه کن، خودت رو له کرده‌ای زیر این حجم فشار، و آخرش کوچک‌ترین کمکی هم نتونسته‌ای بکنی. قبلاً فکر می‌کردی فلان‌جا کمک کرده‌م. کمک نبوده. سواری دادی. اگه بخوای به همه کمک کنی و همه‌ی توانت رو براش بذاری نهایتاً به هیچ‌کس کمکی نخواهی کرد. 

من تهش رو دیدم. دو راه وجود داره. می‌تونم خودکشی کنم. می‌تونم سبک زندگی‌م رو اصلاح کنم و حال خودم رو مساعد کنم، و بعد تلاش کنم جهان جای بهتری بشه برای زندگی کردن.

این روزها داره همون اتّفاقی می‌افته که از قبل برای این زمان می‌خواستم. دارم فکر می‌کنم به زندگی‌م. به شیوه‌ی زندگی‌ای که باید انتخاب کنم. دیروز فکر می‌کردم که دیگه بزرگ‌سال شده‌م رسماً. نمی‌تونم دقیق توضیح بدم که این حس از کجا می‌آد. بخشی‌ش به خاطر اینه که مسئولیت‌پذیری‌م به حدّی که می‌خواستم رسیده. بخشی‌ش به این خاطر که فکر می‌کنم اون بلوغ احساسی‌ای که از سرنرسیدنش خجالت‌زده بودم داره اتّفاق می‌افته. خیلی بخش‌هاش واقعاً دردناکه ولی ناگزیره. به نظرم می‌رسه از یه جایی به بعد، دررفتن از بزرگسالی آدم رو ابله می‌کنه. اذیت‌کننده امّا منصفانه‌ست. زمان از معدود چیزهای منصفانه‌ی این‌جهانیه. 

کشش من به فرار از بزرگ‌سالی یه دلیل عمده داشت. می‌خواستم چیزی رو از کودکی و نوجوونی‌م نگه دارم که اگه با سوِءظن نگاه کنیم اسمش ساده‌لوحیه و اگه با حسن ظن نگاه کنیم، خوش‌قلبی. نمی‌دونم چقدر موفّق به حفظش خواهم شد. فعلاً تلاشم رو می‌کنم که آدم درستی -طبعاً با معیارهای خودم- باشم و منتظر زندگی بمونم. شاید گذر زمان به یه کثافت مطلق بدلم کنه. شاید هم نه.

نمی‌دونم. و البته، فعلاً آرومم در مواجهه با این ندونستن.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خاطرات یک دختر دهه هفتادی :) خريد ژامبون ساز فروش خدمات مجازی دلنوشته‌های یک خادم http://thesispublication.com فروش انواع تلفن همراه و کنسول بازی با کارت حکمت خاله نازنين Valerie شرکت کشاورزی پالیز اندیمشک